مـرا مـی بینــی و هـــر دم زیــادت مـی کنـی دردم
تــو را مـیبینــم و میلــم زیـادت مـیشــود هــر دم
به سـامـانــم نمـیپـرسـی نمـیدانــم چـه سـر داری
بـه درمــانـــم نمـیکوشـی نمـیدانـــی مگـــر دردم
نه راه است این که بگذاری مرا برخاک وبگریـزی
گــذاری آر و بـازم پــرس تـا خـاک رهــت گــردم
نـدارم دستـت از دامـن بجـز در خـاک و آن دم هـم
کـه بـر خـاکـم روان گـردی بـه گــرد دامنـت گـردم
فـرو رفـت از غـم عشقـت دمـم دم می دهـی تا کـی
دمــار از مــن بــرآوردی نمــی گــویــی بــرآوردم
شبـی دل را بـه تـاریکـی ز زلفـت بـاز مـی جستــم
رخت مـیدیــدم و جـامـی هـلالـی بـاز میخــوردم
کشیــدم در بـرت نــاگـاه و شــد در تاب گیســویــت
نهــادم بـر لبـت لــب را و جــان و دل فـــدا کــردم
تو خوش میباش با حافظ برو گو خصم جان مـیده
......چو گرمی از تو میبینم چه باک از خصم دم سردم.....
بهار در راه است
چ حس خوبیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی